۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

تصمیـــــــم ! اونم چه تصمیمـــی !!!

پیرمردی تنها در مینی سوتا زندگی می کرد. اومی خواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خاهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده امومی دانم که اگر تو این جا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی."دوستدار تو پدرت"
پیرمر این تلگراف را دریافت کرد:پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آن جا اسلحه پنهان کرده ام. 4 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی تمام مزرعه را برای پیدا کردن اسله ها شخم زدند بدون این که چیزی پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده به پسرش نوشت که چه اتفاقی افتاده و او می خواهد چه بکند؟ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از این جا می توانستم برایت انجام دهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر